به یاد مادرایی که با حوصله راه رفتن رویاد بچه هاشون دادن...
ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن
به یاد مادرایی که با حوصله راه رفتن رویاد بچه هاشون دادن...
ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن
به یاد اون رفیقی که یک روز میاد سرخاکم اما نمی تونم جلوی پاش پاشم...اما خیالم راحته خاک زیرپاشم
دخترک وپسرهردوباهم خيلي خوب بودن اوناهرروزبه پارک ميرفتندوخوشحال بودن اوناانگارتوي يه دنياي
ديگه اي به سرميبردنداصلابه اطراف خودشون توجهي نميکردندوفقط به خودشون فکرميکردندتااينکه روزاي
خوشي تموم شد...
يک روز يک پسر و دختر جوان دست در دست هم
از خياباني عبور ميکردند
جلوي ويترين يک مغازه مي ايستند
دختر، از دوستت دارم گفتنهاي هر شب
پسره خسته شده بود...
یه روز یه دختره یه پسره رو تو خیابون می بینه خیلی ازش خوشش اومده بود خلاصه هرکاری میکنه دل پسره رو به دست بیاره پسره اعتنایی نمیکنه فک میکنه همه دخترا مثل همن از داستانا شنیده بود که دخترا بی وفان خلاصه میگذره سه چهار روز،پسره هم دل میده به دختره ....خلاصه باهم دوست میشنو این دوستی میکشه به یه سال دو سال سه سال چهارو پنج،همین طوری باهم بزرگ میشن......
بعد از مدتها دستشو گرفتم دستاش تغییر کرده بودن خندیدم وبا بغض گفتم: دستات خیلی تعییر کردن ...
اونم با چشمانی پر از اشک خندیدو گفت :دستا من تغییر نکردن،دستای تو به دستای دیگه ای عادت کردن...
میدونی وقتی خدا داشت بدرقم می کرد چی بهم گفت؟...
گفت:جایی که میری مردمی داره که می شکننت!
نکنه غصه بخوری،من همه جا باهاتم ،تو تنها نیستی...
تعداد صفحات : 4